آتریسا جووون؛؛؛آتریسا جووون؛؛؛، تا این لحظه: 11 سال و 5 روز سن داره
داداشیم؛ آرسام جون؛؛داداشیم؛ آرسام جون؛؛، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

پرنسس اردیبهشتی ما

جمعه ی بارووووونی ، بهاری

فصل بهار که اومده، یه روز هوا سرده... یه روز گرمه... یه روز بارونی و ابری خلاصه؛ من همش به مامی میگم: امروز هوا خوبه؟ سرد نیست؟ آخه من نمی دونم چی بپوشم؟؟؟ جمعه ی گذشته هم هوا همین جوری بود؛ از خواب که پا شدم گفتم: بابایی هوا خوبه آفتابیه بریم بیرون... آتیش بازی... جوجه کباب درست کنیم آخه من دوست دارم بابایی هم گفت چشم عشقم، شما تا صبحونه بخوری و آماده شی میریم عزیزم یک ساعتی گذشت و یهو کلی ابر اومد تو آسمون و یه بارون قشنگ شروع به باریدن کرد واسه همین نشد که بیرون بشینیم، فقط با ماشین دور زدیم و من کلی عکس گرفتم عکس های قشنگ من یه کوچولو بعد از...
30 فروردين 1395

این روزهای مـــــــن...

مثل همیشه من و مامی جونم از همه ی دوستای گلم معذرت میخوایم مامی خیلی وقت بود نیمده بود نت امروز 7 روز میشه که پسر عمه افسانه؛ آروین کوچولو بدنیا اومده خوش اومدی عزیزم چند باری رفتم به دیدنش؛ خیلی بانمکه؛ همش از مامی درباره ی نی نی ها سوال میکنم میگم منم اینقدر کوچولو بودم واسه همین مامی جونم چند روزی هست که همش فیلم های منو وقتی تازه بدنیا اومدم و خیلی کوچولو بودم واسم میذاره، ببینم اولش همش میگم: این کیه؟؟؟ باورم نمیشه منم اینقدر ی بودم خیلی منتظر اومدن نی نی کوچولوی خونه مون هستم؛ همش میگم: پس کی میاد؟!! این روزها مامی جونم همش درگیر کارهای نی نی کوچولو ست؛ آخه تا یه ما...
23 فروردين 1395

سیزده بدر 1395

وااای که چقدر هوا سرد بود دیروز سیزده بدر بود ولی هوا خیلی سرد بود و اصلا نمی شد بری بیرون واسه همینم، بعد از کلی دور زدن اومدیم تو حیاط خونه مون منم همش ادای بابایی رو درمی آوردم و جوجه درست میکردم داره خوش میگذره حرف دیروز من دارم آواز می خونم ...
14 فروردين 1395

آغاز سال 1395

دیروز صبح از خواب که پاشدم؛ مامی جونم گفتش که عید شده عزیزم پاشو... پاشو منم که خوابم می اومد یه کوچولو نق زدم و بعدش پاشدم با مامان جونم و بابا جونم و دایی گلمم، حرف زدم و عید رو تبریک گفتم خیلی شیرین و قشنگ آخرش هم گفتم: ایشالله 120 سال زنده باشین مامی میخواست قورتم بده از بابا جونم اینا خواستم که بیان خونه مون، ولی خب دوریم از هم؛ بابا جونم و مامان جونم اومدن تهران، خونه دایی مهربوووووووووووووونم مامی واسه نی نی کوچولوش نمی تونه بیاد مسافرت، وگرنه ما هم حتما اونجا بودیم و کلی خوش میگذشت دوستون داریم دلمون خیلی واستون تنگ شده مامی جونم کلی عکس و فیلم از من و سفره ی هفت سین ...
2 فروردين 1395
1